پارادوکسِ خیالِ من

پارادوکسِ خیالِ من

نهـ تُ می مانیـ ُ نهـ اندوهـ
و نهـ هیچـ یـِکـ از مردمـِ این آبادیـ
بهـ حبابِ نگرانِ لبـِ یِکـ رود قـسمـ
و بهـ کوتاهیـ آن لحظهـ شادی کِهـ گُذشتـ
غُصهـ همـ میگذرد
آنچنانیـ کهـ فَقَط خاطره ایـ خواهَد مانـد
لَحظهـ هآ عریاننـد
بهـ تنـِ لحظهـ خُود ، جامهـ اندوهـ مَپوشانـ هـرگـز

کسی اینجا هست؟ :)

دلم برای روزایی که میومدم غر غر میکردم تنگ شده.

  • سـَمآنـھ.ر