پارادوکسِ خیالِ من
پارادوکسِ خیالِ من
نهـ تُ می مانیـ ُ نهـ اندوهـ
و نهـ هیچـ یـِکـ از مردمـِ این آبادیـ
بهـ حبابِ نگرانِ لبـِ یِکـ رود قـسمـ
و بهـ کوتاهیـ آن لحظهـ شادی کِهـ گُذشتـ
غُصهـ همـ میگذرد
آنچنانیـ کهـ فَقَط خاطره ایـ خواهَد مانـد
لَحظهـ هآ عریاننـد
بهـ تنـِ لحظهـ خُود ، جامهـ اندوهـ مَپوشانـ هـرگـز
بی عنوان ترین :)
کسی اینجا هست؟
:)
دلم برای روزایی که میومدم غر غر میکردم تنگ شده.
۹ نظر
۲۰ دی ۰۰ ، ۱۹:۰۳
سـَمآنـھ.ر